طبقِ معمـــول حَـــوالیِ ساعتِ نُهِ شب ، تویِ سالنِ مِتـــرو نشسته بودمو در اِنتظارِ قـــطار ، سَر به گوشی کتاب میخوندم.
پســـرِ نوجـــوانی آمَدو کنارم نشست.
آنقدر غرقِ در مطالعه بودَم که متوجه حضورِش نشدم ، ناگهـــان با صدایی آرومـــو مظلـــومانه رو به من کـــردو گفت:
ببخشید آقا میشـــه گـــوشیتونو چند لحظـــه قَـــرض بگیرم؟!
هرچـــه قَـــدر پولِش باشه میدَم، گوشیم خامـــوش شده، میخـــوام زنگ بزنم به مادرم، دلـــواپَسِشَم...
منم وقتی چِهـــره ی مَظلـــومو لباسهایِ مُـــوَجَهِشو دیدم، بِهش گفتم: این چه حرفیه داداش؟! بیا بگیر زنگ بزن.
بارهـــا تلاش کـــرد، اِضطـــراب با همه ی حَرَکاتِش آمیخـــته بودو همیشـــه میگفت: اَه چرا در دَســـترس نیست...
بعد از چَنـــد دَقیقـــه بُلند شدو ایستـــاد و با عَصَبانیت گفت : چـــرا جـــواب نمیدی؟!
بعد با لَهجه ی لُـــری چند دقیقه ای با مادرش حرف زد.
چیزی از حرفـــاش نمیفهمیدم، فقط از رفتارش متوجه شدم که اونوَرِ خط مادَرش داره گریه میکنه و پسر نوجـــوان سعی در آرام کردنش داره.
طـــوری این نوجـــوان، مَـــردانه به اَشکهـــای مادرش پاسخ میداد که واقعـــاً قابلِ ستودن بود.
هـــر اَز چَندگاهی آه میکشیدو جمله ای میگفت، با اینکه زبونشو نمیفهمیدم امـــا کاملا دِلداری هاشو حِس میکردم...
بعد از چند دقیقه گوشیو قَطـــع کردو دَستاشو پُشتِ سَرش به هم قُفـــل کردو به دیوار تکیه دادو چشماشو بست.
انگـــار که اصلاً توو این دُنیا نبود و پاک یادش رفته بود که اونی که گذاشت تو جیبِش، گوشیِ منه.
بعد از چند ثانیه از جا پَریدو گوشیمو از جیبِش در آوردو گذاشت روی پام، کُلی اَم عُذر خواهیو تشکر کرد.
به چشماش نگاه کردم که مُطابقِ رَسمو رسومِ آدابِ تَعارف،قابلی نداره ای بگمو این رابطه ی کوتاهو فیصله بدم اما،
حِس کردم که چشماش سُرخ شده و داره به سَختی نَفس میکشه.
بهش گفتم : حالت خوبه رفیق؟! خسته ای؟!
یِهو بُغضِش ترکیدو با انگشتِ شصتو اشارَش، بالای بینیش، وسطِ چشماشو گرفتو زَد زیر گریه.
اِنگار یه عُمرِ منتظرِ شنیدنه این سوال بودو هیچکَـــس توو دنیا حالشو نپرسیده بود.
هِق میزدو لبِ پایینشو گـــاز میگرفت.
من که گیجـــو مـــاتِ این واکنش بودم، دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم : چی شده داداش؟
بهم بگو شـــاید بتونم کمکت کنم، آخه با گریه که چیزی دُرست نمیشه مَـــرد...
یهو با سرعت طوری که اَشک از گوشه ی چِشمش به صورتم پَرت شد، روشو کرد به منو با صدایِ گرفته گفت:
با جون کَندن چی؟ با عَرق ریختن، با خورد شدن، با التماس کردن چی؟؟!! با اینا درست میشه؟
من که همه ی این کارارو کردمو نشد، مادرم بیماری اِم اِس داره، از لرستان آوردَمش تهران دکتر،
دکترا واسه دوروز دیگه به ما وقت دادن، جا واسه ی خواب نداشتیم،
خواستیم تو حیاطِ بیمارستان بخوابیم، نگهبانش مارو بیرون کرد،
رفتیم کُمیته ی اِمداد، گفتن ما همه ی مهمانپذیرامون پُر و تا چهارده اُردیبهشت جا نداریم،
مجبور شدیم بریم مسافر خونه، پولِ دیشبو داشتیمو دادیم ولی امروز که دکتر مادَرمو ویزیت کرد، واسَش یه آمپول تَجویز کرد که قیمتش یک میلیون و چهارصدو پنجاه هزار تومن بود،
رفتیم آمپولو خریدیمو همه ی پولامون تموم شد، یعنی حتی سی و پنج هزار تومنم نداریم که با مسافر خونه تَسویه کنیم،
دیگه کرایه ی برگشتمون به شهرستان خودش یه بدبختی دیگست.
حالا صاحب مسافر خونه گفته یا پول اطاقو بدیدو برید، یا مدارکتون اینجا میمونه خودتونم میرید بیرون،
بهش میگم من الان با این مادر مریضم کجا برم؟ مگه تو انصاف نداری؟
میگه نه من انصاف ندارم، برید توو پارک بخوابید.
حالا مادرم افتاده توو خیابون از یه طرف، منم از یه طرف دیگه، یکی یکی داروخونه هارو میگردیم که همون آمپولیو که واسش این همه راه اومدیم تهرانو به نصفِ قیمتم شده بفروشیم تا پول مسافر خونه و کرایه برگشتو داشته باشیم،
اما هیچ جا از ما نمیخرن...
حالا یکی نیس بگه منو مادر مریضم توو این شهر غریب و درندشت چه خاکی باید به سرمون کنیم...
قطار اومد، دستشو گرفتم، فشار دادمو گفتم من دیگه باید برم،
از خدا میخوام یه بنده ایرو جلو پات بزاره که بتونه کمکت کنه،
شاید مشکلات من اندازه ی مشکلات تو بزرگ نباشه، اما واسه خودم خیلی بزرگه، خیلی خیلی بزرگ...
فقط میتونم واست دعا کنم که همه چیز واست تموم شه...
برو به سلامت، خدا نگهدارت رفیق...
:::محمـــد ناقـــوس:::