محمد ناقوس

محمد ناقوس

زباله دونی افکار من
محمد ناقوس

محمد ناقوس

زباله دونی افکار من

علف هرز

آرامشِ امروز را از علفِ هرزی گرفتم که با آنکه خانه اش در اعماقِ جوبی سیاه بود ، اما قامَتَش سبز بودو ایستاده..



:::محمد ناقوس:::

بی عنوان...

این روزا از لابه لای حرفاو آرزوهای خونوادم یه زمزمه هایی به گوشم میخوره ، یه جورایی انگاری همه با هم به این نتیجه رسیدن که دیگه وقته زن گرفتنمه :l 

حتی بعضی هام معتقدن که خیلی هم دیر شده ، :O

اما ، اما من اصلا این احساسو ندارمو با اینکه میدونم 27 سالمه فکر میکنم هنوز بچممم ...

یعنی هنو باور نکردم که داره سی سالم میشه و هنور به این نتیجه نرسیدم که بابا ازدواجم یه سنی واسه خودش داره.

در هر صورت وقتی چشمامو میبندمو به این فکر میکنم که قرار یک نفر دیگه به زندگیم اضافه بشه و من بشم همه ی آمال و آرزوهاش (حالا انتخاب خود اون شخص واسه خودش یه داستان غم انگیز دیگستا) مخم داغ میکنه ، پیش خودم میگم آخه مگه ممکنه ؟ نه آخه اصن مگه ممکنه که آدم فقط یک نفر رو از میون این همه آدم بتونه انتخاب کنه و قرار باشه اون یک نفر همیشه و همه جا در کنارش باشه ؟ تا آخر عمر ؟ تا همیشه ؟ بعد بچه دار بشه ؟ بشه بابا؟ استغفرالله 

باور کنید درکش واسم سخته ها

اصن نمیتونم باور کنم که من هم قرار مثه همه یه روزی تشکیل خونواده بدم

الان که فکر میکنم میبینم من اصلا تحمل مشکلات متاهلی رو ندارم

یعنی فکر میکنم لا اقل تا چهل سالگی هم نتونم با کسی برای همیشه مزدوج بشم

نمیدونم

واقعا نمیدونم ایراد کار از کجاست

نمیدونم شایدم همه ی اونایی که یه روز ازدواج کردن حس حال حالای منو داشتن

شاید...

صبح هر روز زندگی ام...

صبح هر روز زندگی ام آن لحظه ایست که پلکهایت از آغوش هم جدا میشوند...

و خورشید خوش رنگو زیبای چشمانت

از پس ابرهای بلند مژگانت طلوع میکنند



::: محمد ناقوس :::

و اما چشمان تو..

و اما چشمان تو...

وقتی به خواب میروم و وقتی به خوابم میایی...

چشمان تو سالها به بیداریهای من لبخند میزند...