محمد ناقوس

محمد ناقوس

زباله دونی افکار من
محمد ناقوس

محمد ناقوس

زباله دونی افکار من

همه وصف تورا میخوانند...

وقتی که شب، چراغِ خانه اَم دود میکرد، 
وقتی که بُغض، در حسرتِ اَشک، هنجره اَم را مَسدود میکرد،
وقتی که قَلَم، بیدار شبم را روز میکرد،
وقتی که نگاهت همه دنیا مرا مَرموز میکرد،
دل من، از همه عالم خسته بود،
قلمَم، کاغذِ من، قلبِ من، باوَرِ من،
یک قصیده، یک رباعی، یک خط، 
بی قرارَند همه وَصفِ تو میخواهند،

:::محمـــد ناقـــوس:::

مستند، سمفونی عذاب در مترو

طبقِ معمـــول حَـــوالیِ ساعتِ نُهِ شب ، تویِ سالنِ مِتـــرو نشسته بودمو در اِنتظارِ قـــطار ، سَر به گوشی کتاب میخوندم.
پســـرِ نوجـــوانی آمَدو کنارم نشست.
آنقدر غرقِ در مطالعه بودَم که متوجه حضورِش نشدم ، ناگهـــان با صدایی آرومـــو مظلـــومانه رو به من کـــردو گفت:
ببخشید آقا میشـــه گـــوشیتونو چند لحظـــه قَـــرض بگیرم؟!
هرچـــه قَـــدر پولِش باشه میدَم، گوشیم خامـــوش شده، میخـــوام زنگ بزنم به مادرم، دلـــواپَسِشَم...
منم وقتی چِهـــره ی مَظلـــومو لباسهایِ مُـــوَجَهِشو دیدم، بِهش گفتم: این چه حرفیه داداش؟! بیا بگیر زنگ بزن.
بارهـــا تلاش کـــرد، اِضطـــراب با همه ی حَرَکاتِش آمیخـــته بودو همیشـــه میگفت: اَه چرا در دَســـترس نیست...
بعد از چَنـــد دَقیقـــه بُلند شدو ایستـــاد و با عَصَبانیت گفت : چـــرا جـــواب نمیدی؟!
بعد با لَهجه ی لُـــری چند دقیقه ای با مادرش حرف زد.
چیزی از حرفـــاش نمیفهمیدم، فقط از رفتارش متوجه شدم که اونوَرِ خط مادَرش داره گریه میکنه و پسر نوجـــوان سعی در آرام کردنش داره.
طـــوری این نوجـــوان، مَـــردانه به اَشکهـــای مادرش پاسخ میداد که واقعـــاً قابلِ ستودن بود.
هـــر اَز چَندگاهی آه میکشیدو جمله ای میگفت، با اینکه زبونشو نمیفهمیدم امـــا کاملا دِلداری هاشو حِس میکردم...
بعد از چند دقیقه گوشیو قَطـــع کردو دَستاشو پُشتِ سَرش به هم قُفـــل کردو به دیوار تکیه دادو چشماشو بست.
انگـــار که اصلاً توو این دُنیا نبود و پاک یادش رفته بود که اونی که گذاشت تو جیبِش، گوشیِ منه.
بعد از چند ثانیه از جا پَریدو گوشیمو از جیبِش در آوردو گذاشت روی پام، کُلی اَم عُذر خواهیو تشکر کرد.
به چشماش نگاه کردم که مُطابقِ رَسمو رسومِ آدابِ تَعارف،قابلی نداره ای بگمو این رابطه ی کوتاهو فیصله بدم اما،
حِس کردم که چشماش سُرخ شده و داره به سَختی نَفس میکشه.
بهش گفتم : حالت خوبه رفیق؟! خسته ای؟!
یِهو بُغضِش ترکیدو با انگشتِ شصتو اشارَش، بالای بینیش، وسطِ چشماشو گرفتو زَد زیر گریه.
اِنگار یه عُمرِ منتظرِ شنیدنه این سوال بودو هیچکَـــس توو دنیا حالشو نپرسیده بود. 
هِق میزدو لبِ پایینشو گـــاز میگرفت.
من که گیجـــو مـــاتِ این واکنش بودم، دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم : چی شده داداش؟
بهم بگو شـــاید بتونم کمکت کنم، آخه با گریه که چیزی دُرست نمیشه مَـــرد... 
یهو با سرعت طوری که اَشک از گوشه ی چِشمش به صورتم پَرت شد، روشو کرد به منو با صدایِ گرفته گفت:
با جون کَندن چی؟ با عَرق ریختن، با خورد شدن، با التماس کردن چی؟؟!! با اینا درست میشه؟
من که همه ی این کارارو کردمو نشد، مادرم بیماری اِم اِس داره، از لرستان آوردَمش تهران دکتر،
دکترا واسه دوروز دیگه به ما وقت دادن، جا واسه ی خواب نداشتیم،
خواستیم تو حیاطِ بیمارستان بخوابیم، نگهبانش مارو بیرون کرد،
رفتیم کُمیته ی اِمداد، گفتن ما همه ی مهمانپذیرامون پُر و تا چهارده اُردیبهشت جا نداریم،
مجبور شدیم بریم مسافر خونه، پولِ دیشبو داشتیمو دادیم ولی امروز که دکتر مادَرمو ویزیت کرد، واسَش یه آمپول تَجویز کرد که قیمتش یک میلیون و چهارصدو پنجاه هزار تومن بود،
رفتیم آمپولو خریدیمو همه ی پولامون تموم شد، یعنی حتی سی و پنج هزار تومنم نداریم که با مسافر خونه تَسویه کنیم،
دیگه کرایه ی برگشتمون به شهرستان خودش یه بدبختی دیگست.
حالا صاحب مسافر خونه گفته یا پول اطاقو بدیدو برید، یا مدارکتون اینجا میمونه خودتونم میرید بیرون،
بهش میگم من الان با این مادر مریضم کجا برم؟ مگه تو انصاف نداری؟
میگه نه من انصاف ندارم، برید توو پارک بخوابید.
حالا مادرم افتاده توو خیابون از یه طرف، منم از یه طرف دیگه، یکی یکی داروخونه هارو میگردیم که همون آمپولیو که واسش این همه راه اومدیم تهرانو به نصفِ قیمتم شده بفروشیم تا پول مسافر خونه و کرایه برگشتو داشته باشیم،
اما هیچ جا از ما نمیخرن... 
حالا یکی نیس بگه منو مادر مریضم توو این شهر غریب و درندشت چه خاکی باید به سرمون کنیم...
قطار اومد، دستشو گرفتم، فشار دادمو گفتم من دیگه باید برم،
از خدا میخوام یه بنده ایرو جلو پات بزاره که بتونه کمکت کنه،
شاید مشکلات من اندازه ی مشکلات تو بزرگ نباشه، اما واسه خودم خیلی بزرگه، خیلی خیلی بزرگ...
فقط میتونم واست دعا کنم که همه چیز واست تموم شه...
برو به سلامت، خدا نگهدارت رفیق...


:::محمـــد ناقـــوس:::

امشب تمام میکنم...

می دویـــدم...
تُنـــد امـــا سَـــر پاییـــن ،
کـــه مبـــادا چشمـــانم از دیـــدنِ چشمـــانی به شباهتِ تو ، به مَکـــس واداشـــته شـــود.
مـــیروم ، به کجـــا؟!
به بزرگـــترین پناهگـــاهِ این روزهـــایِ زندگیِ ســـردم.
زیرِ پَتـــو ، در اتاق کوچـــکِ مجَـــردی ام. 
قـَــدمهـــا پـــولادین به زمـــین کوفـــته میشدندو نفسهـــایم صـــدای غُـــرِش ابرهـــای پاره میـــدادند.
هِـــق مـــیزدم به قـــدرتِ تمـــامِ بغضهـــای نکـــرده ام.
اشـــک میریختـــم به شـــدتِ تمـــامِ اشکهـــایِ نریخـــته ام.
صـــورتم زیرِ کـــلاهِ گـــرمِ بهمـــنی مخفـــی بود.
میدویـــدم و از میـــانِ مـــردمِ شهـــر با صـــداهـــایِ مشکـــوک به خنـــده هـــایِ شیطـــانیو نگـــاه های حیـــوانی میگذشتم،
و در دل فـــریاد میزدم : امشب تمـــام میکنم...
اول با تو ، بعد با نفسهایم...
خســـته ام، غـــیرِ قـــابلِ دَرک...


:::محـــمد ناقـــوس:::

خوش آمدی آشنا...

راستش را بخواهی ، یواشکی از قاب نگاهت با دریچه ی قلبم عکس گرفتم.
یواشکی... 
، وقتی که میخندیدی ، وقتی که چشم در نگاهم ، ماوَرایِ قلبم را میدَریدی.
حواسم بود ،
وقتی که حواست نبود.
وقتی که خدا ، تمامِ هر آنچه زیبایست را ، بر بومِ صورتت در مقابلِ چشمان من ، نقاشی میکرد.
هنرمندانه... 
وقتی که تو را از تمامِ عالمَم ، زیباتر جِلوه میکرد. 
وقتی که لبهایت ، تمامِ نباید ها را به دستِ فراموشی سپرد.
در همان لحظه ،
وقتی که نیازمندِ دستان تو ، دستانم را ، به آسمان زنجیر میکردم. 
وقتی که در انتهایِ وجود خواستن ، و در ابتدای مسیر یافتنت ، خیابان را به هم میدوختم ،
آمدی... 
آمدیو هر چه زرد و سرخ بود را به سبزی نشاندی. 
خوش آمدی آشنا...
خوش آمدی...


::: محمـــد ناقـــوس :::

تولد من..

ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ، ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ
ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺯ ﻫﺮ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﯿﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﯾﺎ ﻣﺮﮒ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ ...
ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪﺵ ...
ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ...

به دست خدا نسپار...

مرا به خاطِرَت بِسپار... 
مرا به باد، به دَشت، به آسمان بسپار... 
مرا به حرف هایِ دَرِ گوشی... مرا به طَعم هایِ هَم آغوشی... 
مرا به باران، به برف، به خورشید... 
مرا به اشکهایِ بیهوشیت... 
مرا به پیامهایِ رویِ گوشیت...
مرا به مَحالهایِ فَراموشیت... 
مرا به قلبِ خسته اَت... 
مرا به اوجِ خنده ات...
مرا به فصلِ تازه شدن... 
مرا به رویایِ پرنده شدن... 
مرا به محضِ رضایِ خدا، فقط به دست خدا نَسپار...

:::محمـــد ناقـــوس:::