محمد ناقوس

محمد ناقوس

زباله دونی افکار من
محمد ناقوس

محمد ناقوس

زباله دونی افکار من

مرد عصا به دست کور...

مَردِ عَصا به دَسته کور ، مُنتظرِ یه عابِرِ...
خبر نداره این روزا ، پُلِ هوایی اومده...
نمیدونه که آدما ، دلاشونم نمیبینه...
حَق دارِه طِفلی شایدی ، تازِه خیابون اومده...
نمیدونه قَحطی شده ، سَهمیه بندی هم شده ...
جیرِه میدَن پایِ دَمش ، جیبو میگیرن عَوَضِش...

:::محمد ناقوس:::

ای نوای آبی آرام...

ای نَوایِ آبیِ آرام...

مُدتیست که با خیالِ آسوده تورا لَمس نکرده ام...

 و شبها آغوشِ گرمَت، سرمایِ تَنم را به صُبحی مُعتدل نکشانده است...

اما... اما...

اما دِگر اما دارَش نکنیم بهتر است...

دلم برای جِسمَِ مهربانت تنگ شده ای روحِ لطیفِ عشق...


:::محمد ناقوس:::

و باز هم آدمها...

هـــر روز هَمـــکارو همســـفرِ جیک جیکهـــایِ گُنجشکهـــایِ پُر حَرفـــم.

باملـــودیِ مـــوزونِ چِـــخ چِـــخِ رُفتگـــرانِ سَحـــرخیز، 

و گهگـــاه عـــابری بی مقصـــد، 

که تصـــویرِ صـــورتِ خـــابگرفته و رِخ رِخ کفشهایش به کـــفِ خیابان،

صـــبحِ مـــرا به خوابِ لـــذیذِ چند دقیقه ی قبل میکشـــاند.


هیس گربه هایِ شهوتران!!! بگذارید کمی تهـــران هم سکوت داشته باشد.

بگذارید، 

بگذارید لااَقل این دَمِ صبحی خیابان پاک از هـــر جنایَتی باشد.


آهـــای  آدمها!!! 

بخوابید که همه چیز اَمنو اَمـــان است.

آرامـــشِ این شهـــر را به کثافـــت نکشید که این بیرون، بی نیاز از وجـــودِ شماست.


آهـــای ماشین ها!!!

اصـــلا بیایید رویِ پُلِ خـــانه ی ما پارک کنید اما،

این هوایِ پاک را به حـــالِ خود بسپارید.


و اِی خدا!!! 

و آخـــر اینکه اِی پروردگارِ عالم!!! 

برای یکـــبار هم که شـــده امـــروز عـــدالتِ خود را کـــنار بگـــذار تا، آن طـــرفِ خیابان، 

آن مـــردِ تا کَمــَـر فـــرو رفته در سطـــلِ زباله،

یک شکـــمِ سیر غـــذا بیابـَــد.

رفـــته رفـــته هـــرچه خواستیم نشـــد، 


و هرچـــه نخواستیم شدو هر چه خواستیم نشد.!!! 

و باز هـــم ترافیکـــو دودو بوقـــو جـــنایت، 

و از همـــه بدتر، باز هم آدمهـــا...

و باز هم آدمهـــا!!! 


:::محمـــد ناقـــوس:::


عجب درد بزرگی...

عجب درد بزرگی!!! 

شاعری صبح تا شب را کار میکند و عرق میریزد ، نه برای اینکه بتواند آسوده خاطر بنویسد یا نوشته هایش را کتاب کند... 

نه! 

برای اینکه بتواند زنده بماند... 

شکمش سیر شود...

زنده بخوابد... 

زنده بیدار شود تا فردا دوباره تا زنده و سرحال کار کند و عرق بریزد... 

و اینگونه هنر بی ارزش تر از چرک کفِ دست میشود...


:::محمد ناقوس:::

علف هرزگفت و شنود منو اون...

پرسید تو که الان دیگه سر کار میری ، ماشین داری ،خونه داری ، نمیخوای شروع کنی؟

داره دیر میشه ها!!!


گفتم: الان زوده ، ولی توو فکرش هستم ، چشم طبق برنامم یکی دو سال دیگه ایشالله ازدواج میکنم .

فعلا قدرت انتخاب و مسئولیت پذیری ندارم!

وضعیت مالیمم فعلا جوابگوی هزینه های بالای ازدواج و زندگی متاهلی نیست.

ایشالله تا دو سال دیگه وضعیتم بهتر میشه حتما ازدواج میکنم.


گفت : خب خداروشکر . ایشالله دست و بالت بازتر میشه ازدواجم میکنی ولی من منظورم زن نبودا !!!


گفتم: پس منظورت چی بود؟


گفت نمازو روزرو میگم!!!

نمیخوای شروع کنی؟!

نمیخوای نماز بخونیو روزه بگیری؟!

الان که الحمدالله خدا همه چی بهت داده و اومده به سمتت ، پس توام برو به سمتش!!!


یه نگا بهش کردم ،چشام افتاد به کبودی رَدِ مهرِ رو پیشونیش!

چشام افتاد به صورتی که داره فکر میکنه بهم تلنگر میزنه و به قول خودش امر به معروفشو به جا میاره!

تو دلم گفتم این آدم هیچی ازم نمیدونه

هیچی...

یه آه نصفه و نیمه کشیدمو سکوت کردم!

حوصله ی دفاع از عقایدمو نداشتم.

نمیخواستم دچار مرگ عقیده بشه.

حوصله ی بحثو جَدل در این رابطرو نداشتم.

لزومی نمیدیدم که واسش از اعتقاداتم بگم.

سرمو تکون دادمو خیره به نقشای قالی شدم.


ولی اون دچار سوتفاهم شدو فکر کرد اون آه من ،اون سکوت من ، اون سر تکون دادنم به معنی متحول شدنمو تازه شدن زخم حسرت ناشی از به جا نیاوردن واجبات دینمه!!!

فکر کرد رفتم توو فکر حرفاش!!!

فکر کرد امر به معروفش داره نتیجه میده!!!


دیگه دور برداشتو شروع کرد به حرف زدن. بلند شدو نشست. هیجان داشت،

با تمام وجود داشت فریضه ی الهیشو به جا میاورد.

گوشای منم مثل چشام داشت یواش یواش بسته میشد که دیدم پرسید تو تا الان چقدر بدهکاری داری؟!


گفتم به کی؟


گفت: به مردم ، به بانکا!!!


گفتم نزدیک پنج میلیون که دارم قسطاشو میدم هر ماه


گفت: قسطاش کی تموم میشه ؟!


گفتم دو سال دیگه


گفت: خب ببین ،تو بابت این پنج میلیون باید تا دو سال دیگه قسط بدی!!!


گفتم خب منظور؟


گفت منظورم اینه که میدونی تو کمه کم چقدر بدهکار خدایی؟!


گفتم خدا؟! چقدر؟


گفت:چند سالته ؟!!


گفتم بیست و هفت سال


گفت:از کی روزه و نمازتو به جا نمیاری؟


گفتم از اول بلوغم (توو دلم گفتم بلوغ چه کلمه ی جالبو باحالیه و از نظرم معقولترین زمان واسه ترک این جور عاداته)


گفت :خب دست کم دوازده سال میشه که بدهکاری !!!

و در عین ناباوری ماشین حساب مبایلشو باز کردو گفت الان قیمت یک روز روزه در ارزون ترین حالت ممکن ،روزی پونزده هزار تومنه!!!


بعد پونزده هزارو ضربدر سی کردو گفت میشه ماهی چهارصد و پنجاه هزارتومن و سالش میکنه به عبارتی پنج میلیونو چهارصد هزار تومن و دوازده سالش میشه شصت و چهار میلیونو هشتصد هزار تومن!!!


گفت میبینی تو نزدیک شصت و پنج میلیون فقط واسه روزه به خدا بدهکاری و اول و آخرشم باید این پولو بدی!!!


تازه اگه بخوایم نمازم حساب کنیم دوازده سالش میشه دوازده میلیون باحساب سالی یک میلیون پول نمازی که باید پرداخت کنی!!!


ببین جمعا تو تا این لحظه هفتادو هفت میلیون بدهکار خدایی!!!


تازه این در شرایطیه که همین الان بدهیتو بدی!!!


چون با این وضعیت تورمم که هر روز همه چی داره گرون تر میشه ، ممکنه همین بدهیت تا چند سال دیگه کلی بیاد روشاا!!!


تازه هر چقدم که داره میگزره تو بدهکارترم میشی!!!


پس بیا تا دیرتر نشده شروع کن.

جلوی ضررو هر وقت بگیری منفعته!!!


هی هم تاکید میکرد که اول و آخرش باید این بدهیتو بپردازی و اگه نتونی تا زمانی که زنده ای پرداخت کنی توو اون دنیا بدون حسابرسی میفرستنت جهنم!!!


واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و هنوز هم ندارم

فقط بهش گفتم : آره آره راس میگی ،اصلا از این زاویه به این قضیه نگاه نکردم .

روش فکر میکنم.

چشم .چشم.

مرسی که بهم تلنگرد زدی.

حرفات خیلی روم تاثیر داشت مخصوصا قسمت بدهیش

.من فکر میکردم فقط پنج میلیون بدهی دارم !!!

پس با این حساب ازدواجم کلا کنسل شد، میخوام پولامو بدم پای بدهیم به خدا...